شعر من
خدايا، گر تو درد عاشقي را ميکشيدي توهم زهر جدايي رو به تلخي ميچشيدي.... اگر چون من به مرگ آرزوها ميرسيدي پشيمان ميشدي از اينکه عشق رو آفريدي بگو هرگز سفر کردي؟.... سفر با چشم تر کردي؟.... کسي را بدرقه با اشک، تو با خون جگر کردي؟.... از شهر آرزو هايت به ناکامي گذر کردي؟
گفتمش آغاز درد عشق چیست؟.... گفت آغازش سراسر بندگیست.... گفتمش پایان آن را هم بگو.... گفت پایان همه شرمندگیست.... گفتمش درمان دردم را بگو.... گفت درمانی ندارد بی دواست.... گفتمش یک اندکی تسکین آن.... گفت تسکینش همه سوز و فنا ست
گویند : خدا همیشه با ماست ... ای غم نکند خدا تو باشی ؟!؟
یکشنبه 9 خرداد 1389 - 2:33:18 PM